(Minghui.org) درود بر استاد محترم! درود به همتمرینکنندگان!
۱۹ سال است که تمرین فالون دافا را تزکیه کردهام. با نگاهی به این سالها متوجه شدهام که در هر مرحله تحت مراقبت نیکخواهانه و حفاظت استاد قرار داشتهام. میخواهم تجربیاتم را که در رابطه با انجام وظیفهام بهعنوان یک هماهنگ کننده در منطقهام است، با شما در میان بگذارم.
من نمردم، دوباره متولد شدم
در سال ۱۹۴۳ در شهر کوچکی در شمال شرقی چین متولد شدم. از جوانی تحت سلطۀ حکومت حزب کمونیست بودم. حزب خانوادهام را نشاندار کرده بود و بر آنها نام یکی از پنج دستهبندی سیاه (ملاکین، کشاورزان ثروتمند، ضد انقلابیون، تأثیرگذاران بد و راستگرایان) را برچسب زده بود، بنابراین من در مدرسه، محل کار و در هر گوشهای از زندگیام با تبعیض مواجه بودم.
تحت فشار و شرایط بد زندگی وضعیت سلامتی خوبی نداشتم. در اوایل ۴۰ سالگی به التهاب کلیهها، تغییرات تخریبی مهرههای گردن، اختلالات قلبی، سیروز کبدی، زخم معده، افتادگی معده و بیخوابی مبتلا بودم. سالها درمانهای پزشکی کمکی به من نکرد. پزشکم حتی سربسته به من گفته بود که امید زیادی به زنده بودنم نیست. مانند یک مشت استخوان بهنظر میرسیدم. در مراسم تجدید دیدارهای همکلاسیهای قدیم، یکی از همکلاسیهای سابقم وقتی مرا دید نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد و گفت که من شبیه یک شبح هستم.
خوشبختانه تزکیه فالون دافا را در سال ۱۹۹۶ شروع کردم. همانطور که فا را مطالعه و تمرینات را انجام میدادم، روز به روز بهبود مییافتم. وضعیت خوابم بهتر شده بود. پرانرژی شده بودم. در زمان غذا خوردن دیگر معدهام درد نمیکرد و ظرف مدت کوتاهی تمام بیماریهایم ناپدید شدند و در ۱۹ سال گذشته بدون نیاز به مصرف دارو کاملاً سالم بودهام. ۷۳ ساله هستم، اما پشتم کاملاً صاف است، سریع راه میروم، چروکهای روی صورتم خیلی کم است و حدود ۲۰ کیلو وزن اضافه کردم. هنگام توزیع فلایرها در حومه شهر، میتوانم بدون احساس خستگی حدود ۱۳ کیلومتر راه بروم. برخی از افراد جوان نمیتوانند مرا همراهی کنند. هیچ کسی باور نمیکند که من ۷۳ ساله هستم.
در سال ۲۰۰۷ بهطور اتفاقی به همان همکلاسی سابقم برخوردم که گفته بود من مثل یک شبح شده بودم. با دیدن ظاهرم او بیشتر از قبل شگفتزده شد، چون نه تنها نمرده بودم بلکه دوباره متولد شده بودم. پس از اینکه شنید چگونه فالون دافا زندگیام را نجات داده، از صمیم قلب گفت: «فالون دافا یک معجزه واقعی است. به تو زندگی جدیدی بخشید. قطعاً به همه دوستانم میگویم که چه اتفاقی برایت افتاده است.»
کمک به تمرینکنندگانی که دچارکارمای بیماری شدهاند
تمرینکنندۀ جدیدی، بهنام «الف» به منطقۀ ما نقل مکان کرد. بهدلیل ضعف در وضعیت سلامتیاش تمرین فالون گونگ را شروع کرد. پس از آغاز تمرین فالون گونگ، به جز ورم مفاصل تمامی بیماریهایش ناپدید شده بود. وقتی دیدم حرکت کردن چقدر برایش سخت بود، تصمیم گرفتم که برای مطالعه فا ما به منزل او برویم.
پس از اینکه مدتی با او مطالعه کردیم، متوجه شدیم تمرینکنندۀ الف هنگام مطالعۀ فا حروف را اشتباه میخواند. باید اشتباهاتش را تصحیح میکردیم. بیش از ۲ ساعت طول میکشید تا یک سخنرانی را تمام کنیم. او یک بار با حالتی اشکآلود به من گله کرد: «استاد تمام بیماریهایم را از بین بردند اما چرا التهاب مفاصلم هنوز خوب نشده؟» برای او گفتم که چگونه از طریق تزکیه سلامتیام را باز یافتم و او را تشویق کردم تا افکار درستش را تقویت کند.
سایر تمرینکنندگان تمایل چندانی نداشتند که با او مطالعه فا کنند. بهدرون نگاه کردم و متوجه فقدان نیکخواهی نسبت به او شدم. افکار ناصالحم را تصحیح کردم و بلافاصله با تکتک همتمرینکنندگان صحبت کردم. گفتم: «باید دلیلی داشته باشد که او به منطقۀ ما نقل مکان کرده است. استاد باید این نظم و ترتیب را برای ما ایجاد کرده باشند تا قلبمان را بزرگتر کنیم. مسئلهای وجود دارد که باید آن را بهبود ببخشیم. این درست نیست که او را دوست نداشته باشیم. حداقل باید قلبمان را تزکیه کنیم تا نیکخواهتر شویم. همتمرینکنندگان نیز متوجه کاستیهایشان شدند. همچنان به مطالعه فا در خانهاش ادامه دادیم، قلبمان را تزکیه و افکار درستش را تشویق کردیم. همانطور که وضعیت تزکیه تمرینکنندۀ الف را بهبود میدادیم، وضعیت سلامتیاش نیز بهبود مییافت.
تمرینکنندۀ دیگری بهنام تمرینکنندۀ «ب»، به خانه دخترش در منطقۀ ما نقل مکان کرد. او پیر بود و در گذشته دچار یک خونریزی مغزی شده بود. دخترش فالون گونگ را تمرین نمیکرد و چیزی را عبادت میکرد که دچار تسخیر روح شده بود. خانهاش جای خوبی برای مطالعه فای گروهیمان نبود. از این رو به دیدار تمرینکنندۀ ب می رفتم و در هفته یک یا دو بار فا را با او مطالعه میکردم. او پیشرفت سریعی داشت. اولین بار که او را دیدم نمیتوانست کلمات را بهوضوح تلفظ کند. مدت زیادی از مطالعۀ ما با هم نگذشته بود که او توانست فا را بهخوبی بخواند. زمانی که من و سایر تمرینکنندگان برای توزیع فلایرهای فالون گونگ بیرون میرفتیم، تمرینکنندۀ ب در منزلش برای ما افکار درست میفرستاد، گاهی اوقات ساعتها به این کار ادامه میداد. او میتوانست برای فرستادن افکار درستِ قدرتمند وارد یک وضعیت سکون عمیق شود. ظاهرش نیز بهتدریج تغییر کرد. موهای خاکستریاش تیره شد. او حتی شش دندان جدید درآورد.
کمک به همتمرینکنندگان سابق برای تزکیه دوباره
استاد بیان کردند:
«وقتی شاگردانی را میدیدم که از چین بیرون آمدهاند، اصرار میکردم که به این شاگردانی که قدم پیش نگذاشتهاند بگویند که بهسرعت قدم پیش بگذارند-- که این شاگردان گمشده را سریعاً پیدا کرده و واقعیتها را برایشان تشریح کنند، زیرا در غیر آنصورت چیزی که با آن مواجه میشوند غمانگیزترین پایان است.» (آموزش فای بیستمین سالروز)
آموزش استاد باعث شد بهیاد یکی از همتمرینکنندگان سابق بیفتم. از زمان شروع آزار و شکنجه در سال ۱۹۹۹ تمرینکنندۀ «پ» را ندیده بودم. میخواستم او پیدا کنم، اما شماره تلفن یا محل دقیق منزلش را نمیدانستم. زمانی که فرصتی پیدا میکردم، در اطراف محل سکونتش قدم میزدم. در کمال تعجب، یک روز شنیدم که کسی نامم را صدا میزند. بهلطف نظم و ترتیب استاد، آن تمرینکنندۀ پ بود.
تمرینکنندۀ پ به من گفت که پس از آغاز آزار و شکنجه همسرش با تمرین دافای او مخالفت کرده است. بهدلیل نظارت دقیق همسرش، نتوانسته تاکنون با هیچ تمرینکنندهای تماس بگیرد. توسط یک گروه مطالعه با او در ارتباط بودم. او تزکیه را از سرگرفت و بهسرعت پیشرفت کرد. در بهار امسال همراه ما شروع به فرستادن افکار درست و توزیع مطالب روشنگری حقیقت کرد. خانوادهاش نیز درک بهتری پیدا کردند.
زوجی از همتمرینکنندگان سابق بهدلیل آزار و شکنجه در تزکیه شل شده بودند. آنها را پیدا کردم و تشویقشان کردم تا دوباره تزکیه را شروع کنند. وقتی عقاید و تصورات بشری و مفروضاتم در مورد آنها را رها کردم، درک بهتری از فا بهدست آوردند.
هماهنگی در روشنگری حقیقت بهعنوان گروه
من و همتمرینکنندگانم اغلب برای توزیع مطالب روشنگری حقیقت به حومۀ شهر میرفتیم. قبل از رفتن، ابتدا با هم فا را مطالعه میکردیم و بعد دربارۀ جزئیات گفتگو و مطالب را آماده میکردیم. سپس به هر تمرینکنندهای که در جلسه مطالعه فا حضور نداشت میگفتم که اگر نمیتواند با ما به حومه شهر بیاید، با فرستادن افکار درست کمک کند.
گرچه چند ساعت زمان میبرد تا بروم و همتمرینکنندگان را یک به یک مطلع کنم اما ارزش این تلاش را داشت. اول در مورد آن به تمرینکنندۀ ب گفتم و او خیلی هیجانزده شد که میتواند با فرستادن افکار درست در کار روشنگری حقیقت به ما کمک کند. بهطوری که اشک در چشمانش جمع شد. او بعدها به من گفت که تقریباً هر بار برای سفرهای ما افکار درست میفرستد؛ وارد یک حالت سکون عمیق میشود.
هماهنگی این رویدادها فرایندی بود که به من اجازه میداد تا در تزکیۀ خودم پیشرفت کنم. زمستان گذشته برای رفتن به بازار کشاورزان برنامهریزی کردیم که در ساعت ۸ ونیم صبح به آنجا برویم و تقویمهای روشنگری حقیقت را توزیع کنیم. وقتی به آنجا رسیدم یکی از همتمرینکنندگان را دیدم که گله و شکایت کرد و از من پرسید که نیم ساعت است اینجا منتظرم چرا دیر آمدی. متوجه شدم که ما قبلاً ساعت ۸ صبح قرار میگذاشتیم اما این بار ساعت قرار به ۸ و نیم تغییر کرده بود. احتمالاً به او تأکید کافی نکرده بودم که زمان قرار تغییر کرده است. با لبخندی پذیرفتم که تقصیر من بوده است.
بهمحض این که شروع به توزیع تقویمها کردیم، بسیاری از مردم برای دریافت آنها رقابت میکردند. اما همتمرینکنندهای که از من گله کرده بود، نمیتوانست کسی را پیدا کند که تقویم را از او بپذیرد. شروع به نگاه بهدرون کرد و افکار منفیاش را اصلاح کرد. سرانجام توانست همه را توزیع کند. وقتی سرگرم کار بودیم، همتمرینکنندهای متوجه یک مأمور پلیس شد. یکی از دستفروشان که تقویم میفروخت، گزارش ما را به پلیس داده بود. اما افسر پلیس تنها از دور ما را نگاه کرد و جلوی کارمان را نگرفت.
وقتی برگشتیم، همگی بهدرون نگاه کردیم. همتمرینکنندهای که گله کرده بود اعتراف کرد که وضعیت تزکیه ضعیف او باعث این مداخله شد. همۀ ما متوجه شدیم که باید بهعنوان یک بدن واحد نیروهای شیطانی را متلاشی کنیم. این تنها راهی است که میتوان تعداد بیشتری از موجودات ذیشعور را نجات داد.
همه تجربیاتم به من نشان داده، هر قدمی که برمیدارم کار استاد است. تا آنجا که ما سرشت قلبمان را به یک سطح خوب رشد میدهیم، همه مشکلات حل خواهند شد. مصمم هستم که همراه با همتمرینکنندگان با جدیت بهپیش بروم و سه کار را انجام دهم. استاد برای نجات نیکخواهانهتان سپاسگزارم! میخواهم شعر زیر را به استاد بزرگمان تقدیم کنم!
کاش یک رشته بودم
تکه چمنی کوچک هستم،
بین سنگها رشد میکنم
در روزهای تاریک،
در زمستانهای سرد،
بهنظرمیرسد زندگی رو به پایان است
بهنظر میرسد بهار در حال رفتن است
نور بودای فالون دافا است
که سرما و تاریکی را ناپدید میکند!
درخشش حقیقت- نیکخواهی- بردباری است
که بهار را برای همۀ موجودات بهارمغان میآورد!
آروز دارم ریسمانی باشم
که مرواریدهای گردنبند را بهم وصل کنم
و آن را به استاد تقدیم کنم
چون آن عهد من است
چون آن انتظار من است!